.
سلام به وبلاگ ما خوش آمدید

سه پرسش سقراط
شنبه 96/02/16
هر زمان شايعه اي روشنيديد و يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد:
در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود، با هيجان نزد او آمد و گفت : سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟
سقراط پاسخ داد: لحظه اي صبر کن. قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي. مرد پرسيد: سه پرسش؟ سقراط گفت: بله درست است. قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني، لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم.
اولين پرسش حقيقت است. کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟ مرد جواب داد: نه، فقط در موردش شنيده ام .سقراط گفت: بسيار خوب، پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست.
حالا بيا پرسش دوم را بگويم، پرسش خوبي آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟ مردپاسخ داد: نه، برعکس … سقراط ادامه داد: پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟ مردکمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟” مرد پاسخ داد: نه ، واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد: اگرميخواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت دارد و نه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟!!

آبلیموی تقلبی
شنبه 96/02/16
در کربلا عطار مشهوری زندگی میکرد. روزگاری مریض شد و بیماریاش طولانی گردید. یکی از دوستان به عیادتش رفت؛ دید که از وسایل زندگی چیزی برایش باقی نمانده است؛ فقط حصیری در زیر بدن و متکایی در زیر سر دارد. تاجر ثروتمند دیروز، حالا به چنین روزی افتاده است . در همین حال، پسر تاجر وارد شد و گفت: ” پدر، برای نسخه امروز پول نداریم تا دارو بخریم .”
تاجر، متکای زیر سرش را به او داد و گفت: ” این را هم ببر و بفروش، تا ببینم راحت میشوم یا نه؟ “
دوست تاجر، از وی پرسید: جریان چیست؟
تاجر گفت: من در کربلا، نمایندگی فروش آبلیموی شیراز را داشتم . آبلیمو وارد میکردم و به مبلغ گرانی میفروختم. ناگهان در شهر، بیماری حصبه شایع شد و پزشکان اعلام کردند که آبلیمو برای درمان این بیماری سودمند است.
روز اول کاری نکردم، ولی روز بعد به خود گفتم: چرا آبلیمو را ارزان میفروشی؟ حالا که خریدار دو برابر شده است .
خلاصه، ابتدا قیمت آبلیمو را دو برابر و بعد چند برابر کردم. مردم بیچاره هم از روی ناچاری میخریدند. بعد دیدم که آبلیموهایم دارد تمام میشود و هر قدر هم که آن را گران میکنم مردم میخرند. بنابراین شروع به ساختن آبلیموی تقلبی کردم و از این راه سود سرشاری به دست آوردم.
اما، ناگهان بیمار شدم، این بیماری مرا از پا انداخت و بستری کرد. در اثر این بیماری، هر چه پول به دست آورده بودم، از دست دادم . تا این که امروز دیدی که فقط همین متکا باقی مانده بود، این را نیز دادم تا ببینم آیا از دست این زندگی راحت میشوم یا نه؟
منبع:
داستانهای شگفت، شهید آیة الله دستغیب، ص 94 .

آیا میتوانی روی آب راه بروی
شنبه 96/02/16
ابوسعید را گفتند: كسی را میشناسیم كه مقام او آن چنان است كه بر روی آب راه میرود.
شیخ گفت: كار دشواری نیست؛ پرندگانی نیز باشند كه بر روی آب پا مینهند و راه میروند.
گفتند: فلان كس در هوا میپرد. گفت: مگسی نیز در هوا بپرد.
گفتند: فلان كس در یك لحظه، از شهری به شهری میرود.
گفت: شیطان نیز در یك دم، از شرق عالم به مغرب آن میرود. این چنین چیزها، چندان مهم و قیمتی نیست.
مرد آن باشد كه در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد كند و با آنان در آمیزد و یك لحظه از خدای غافل نباشد.

شفا از سقا
جمعه 96/02/15
همسر شهيد برونسي مي گويد:
آمده بود مرخصي ، روي بازوش جاي يك تير بود كه در آورده بودند ولي جاي تعجب داشت چون اگر توي عمليات تير خورده بود تا بخواهند عمل كنند و گلوله را در بياورند خيلي طول مي كشيد. با اصرار من ،ماجرا را تعريف كرد. گفت :تير كه خورد به بازوم،بردنم يزد، چيزي به شروع عمليات نمانده بود. از بازوم عكس گرفتند، گلوله ما بين گوشت و استخوان گير كرده بود.من بايد زود بر مي گشتم ولي دكتر مي گفت بايد خيلي زودتر عمل بشي . متوسل به اهل بيت(عليهم السلام) شدم. توي حال گريه و زاري خوابم برد شايد هم يك حالتي بود بين خواب و بيداري. جمال ملكوتي حضرت ابالفضل (عليه السلام) را زيارت كرم كه آمده بودن عيادت من خيلي واضح ديدم كه دست بردند طرف بازوم و حس كردم كه انگار چيزي رو بيرون آوردند و بعد فرمودن: بلندشو، دستت خوب شده.
با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدايتان، من دستم مجروح شده ، تيرداره، دكتر گفته بايد عمل بشي. فرمودند : نه ، تو خوب شدي و حضرت تشريف بردند. به خودم آمدم. دست گذاشتم روي بازوم . درد نمي كرد! يقين داشتم خوب شدم.
رفتم كه لباسهايم را بگيرم و ببرم ، ندادند. خلاصه بردنم پيش دكتر. چاره اي نداشتم حقيقت را بهش بگم . باور نكرد گفت بايد دوباره عكس بگيرم، گفتم به شرطي كه سرو صداش رو در نياري.توي عكسي كه از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود ..