.

 

  

 سلام به وبلاگ ما خوش آمدید

اشک آری ،نان هرگز

مردى نشسته بود و گريه مى‏كرد . كسى بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد .

مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت: بر اين سگ مى‏گريم كه در حال جان دادن است . اين سگ، خدمت‏ها به من كرد. روزها، همراهم بود و شب‏ها بر در خانه‏ام پاسبانى مى‏كرد . اكنون كه چنين افتاده است، مرا چنين گريان كرده است .

مرد رهگذر گفت: آيا زخمى خورده است؟ گفت: نه . گفت: پير شده است؟ گفت: نه . گفت پس چرا چنين رنجور است .

مرد در همان حال گريه و زارى گفت: گرسنگى، امانش را بريده است .

مرد گفت: مى‏بينم كه در دست كيسه‏اى دارى . آيا در آن نان نيست؟ گفت: هست . گفت: چرا از اين نان نمى‏دهى كه از مرگ برهد؟

گفت: بر مرگ او گريه مى‏كنم؛ اما نان به او نمى‏دهم . هر چه خواهى اشك مى‏ريزم، ولى نان خويش را از جان سگ بيش‏تر دوست دارم. اشك، رايگان است، اما نان، قيمت دارد . رهگذر گفت: ((چه تيره بخت مردى، هستى كه قيمت نان را بيش از بهاى اشك مى‏دانى .))

برگرفته از کتاب حکایت پارسایان نوشته رضا بابایی


عشق بازی با نام دوست


نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علف‏هاى زمين را به دهان مى‏گرفتند و مى‏جويدند . صدها گوسفند، در دسته‏هاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود . پشت سرش، چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند . ابراهيم، به چه مى‏انديشد؟ به شماره گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟
نگاهش به خانه‏اى مى‏ماند كه در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گويى در حال كشف رازى يا حل معمايى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشيد و ستارگان، جايى در قلب شيفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بيش از همه جا بود.
گوسفندان مى‏رفتند و مى‏آمدند، و ابراهيم از انديشه پروردگار خود، بيرون نمى‏آمد . ناگهان، صدايى شنيد؛ صدايى كه او ساليان دراز در آرزوى شنيدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهيم را به گوش او مى‏رساند.
- يا قدوس!(اى خداك پاك و بى‏عيب و نقص )
ابراهيم از خود بى‏خود شد و لذت شنيدن آن نام دل‏انگيز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را ديد كه بر صخره بلندى ايستاده است . گفت: ((اى بنده خدا!اگر يك بار ديگر، همان نام را بر زبان آرى، دسته‏اى از گوسفندانم را به تو مى‏دهم .)) همان دم، صداى ((يا قدوس )) دوباره در كوه و دشت پيچيد . ابراهيم در لذتى دوباره و بى‏پايان، غرق شد .شوق شنيدن نام دوست، در او چنان اثر كرد كه جز شنيدن دوباره و چند باره، انديشه‏اى نداشت .
- دوباره بگو، تا دسته‏اى ديگر از گوسفندانم را نثار تو كنم .
- يا قدوس!
- باز هم بگو!
- يا قدوس!

ديگر براى ابراهيم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنيدن نام مبارك خداوند، بود . ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرينى كه بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوينده ناشناس خواست كه باز بگويد و عطايى ديگر بگيرد . مرد ناشناس يك بار ديگر، صداى ((يا قدوس )) را روانه كوه‏ها كرد و ابراهيم بار ديگر به وجد آمد. اكنون، ديگر چيزى براى ابراهيم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهيم، پايان نپذيرفته بود، اما چيزى براى نثار كردن در بساط خود نمى‏يافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرين دارايى را نيز به او پيشنهاد كرد .
- اى بنده خوب خدا!يك بار ديگر آن نام دلنشين را بگوى تا جان خود را نثار تو كنم .
مرد ناشناس، تبسمى زيبا در صورت خود ظاهر كرد و نزد ابراهيم آمد . ابراهيم در انتظار شنيدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گويى سخن ديگرى با ابراهيم داشت .
- من جبرئيل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمان‏ها سخن تو در ميان بود و فرشتگان از تو مى‏گفتند؛ تا اين كه همگى خداى خويش را ندا كرديم و گفتيم: ((بارالها!چرا ابراهيم كه بنده خاكى تو است به مقام ((خليل الهى)) رسيد و ما را اين مقام نيست . خداوند، مرا فرمان داد كه به نزد تو-مقام ((خليل الهى )) يعنى مقام دوست خدا بودن . در قرآن كريم، ابراهيم، خليل و دوست خدا خوانده شده است: اتخذ الله ابراهيم خليلا؛ يعنى خداوند، ابراهيم را دوست خود گرفت . ? بيايم و تو را بيازمايم . اكنون معلوم گشت كه چرا تو خليل خدا هستى؛ زيرا تو در عاشقى، به كمال رسيده‏اى .اى ابراهيم!گوسفندان، به كار ما نمى‏آيند و ما را به آن‏ها نيازى نيست . همه آن‏ها را به تو باز مى‏گردانم.
ابراهيم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نيست كه چيزى را به كسى ببخشند و سپس بازگيرند . من آن‏ها را بخشيده‏ام و باز پس نمى‏گيرم . جبرئيل گفت: پس آن‏ها را بر روى زمين مى‏پراكنم، تا هر يك در هر كجاى صحرا و بيابان كه مى‏خواهد، بچرد . پس، تا قيامت، هر كه از اين گوسفندان، شكار كند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است .

برگرفته از: قصص الانبياء، ص 65

محبت اساس موفقیت خانواده

برگرفته از کتاب اخلاق در خانواده وتربیت  فرزند


هنگامی که چهار چیز شایع شود ،چهار چیز آشکار گردد

عبد الرحمان بن کثیر از امام صادق ( ع ) نقل می کند که فرمودند:هنگامی که چهار چیز شایع شود چهار چیز آشکار می گردد:

وقتی زنا شایع شود زلزله پدید آید ،وقتی زکات داده نشود چار پایان تلف شوند ،وقتی حاکم در قضاوت خود ستم کند آسمان از باریدن می ایستد ،وقتی پیمان ذمه (پیمانی که طبق آن به کافران امان داده شوده)شکسته شود مشرکان بر مسلمانان غلبه کنند .

برگرفته از کتاب الخصال ،ج 1،ص 351