اشک آری ،نان هرگز

مردى نشسته بود و گريه مى‏كرد . كسى بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد .

مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت: بر اين سگ مى‏گريم كه در حال جان دادن است . اين سگ، خدمت‏ها به من كرد. روزها، همراهم بود و شب‏ها بر در خانه‏ام پاسبانى مى‏كرد . اكنون كه چنين افتاده است، مرا چنين گريان كرده است .

مرد رهگذر گفت: آيا زخمى خورده است؟ گفت: نه . گفت: پير شده است؟ گفت: نه . گفت پس چرا چنين رنجور است .

مرد در همان حال گريه و زارى گفت: گرسنگى، امانش را بريده است .

مرد گفت: مى‏بينم كه در دست كيسه‏اى دارى . آيا در آن نان نيست؟ گفت: هست . گفت: چرا از اين نان نمى‏دهى كه از مرگ برهد؟

گفت: بر مرگ او گريه مى‏كنم؛ اما نان به او نمى‏دهم . هر چه خواهى اشك مى‏ريزم، ولى نان خويش را از جان سگ بيش‏تر دوست دارم. اشك، رايگان است، اما نان، قيمت دارد . رهگذر گفت: ((چه تيره بخت مردى، هستى كه قيمت نان را بيش از بهاى اشك مى‏دانى .))

برگرفته از کتاب حکایت پارسایان نوشته رضا بابایی


  • نظر از: طرال
    1393/10/10 @ 12:51:10 ب.ظ

    طرال [عضو] 

    سلام خدا قوت جالب بود
    نگاه قشنگتون را دعوت می کنم به
    http://taral.kowsarblog.ir/

  • نظر از: مدرسه الزهـــرا(سلام الله علیها) زرین شهر
    1393/06/09 @ 12:46:05 ب.ظ

    مدرسه الزهـــرا(سلام الله علیها) زرین شهر [عضو] 

    با سلام خدمت دوست عزیز و گرامی ممنون که همیشه ما را از نظرات گرانبهایتان بهرمند میفر مایید…موفق باشید …

  • نظر از: صداقت...!
    1393/05/31 @ 06:56:34 ب.ظ

    صداقت...! [عضو] 

    سلام
    و چه بسیارند این افراد
    موفق باشید
    در پناه حق

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.