
زندانی اما آزاد
علی بن المسیب گفت :
مرا و مولای من ، موسی بن جعفر علیه السلام را از مدینه به بغداد آوردند و محبوس كردند (و مدت حبس درازا كشید.) مشتاق اهل بیت و عیال شدم .
موسی بن جعفر علیه السلام بدانست ، گفت : دلت با اهل و عیال است كه در مدینه اند؟
گفتم : بلی . یابن رسول الله !
گفت : (در آن پوشش رو و) غسل كن و پیش من آی . چنان كردم . برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و گفت : بگو: بسم الله و دست به من ده و چشم برهم نه . چنان كردم .
گفت : چشم باز كن . باز كردم . بر سر تربت حسین علیه السلام بودم .
گفت : این تربت جدم حسین است . نماز كرد و نماز كردم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم .
گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بودم .
گفت : چشم بر هم نه . چشم بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت رسول الله بودم .
گفت : تربت جدم رسول صلی الله علیه و آله و سلم است . اینكه سرای تو برو و عهد تازه كن . در رفتم و ایشان را ملاقات كردم و به تعجیل با پیش وی آمدم .
گفت : دست به من ده و چشم بر هم نه . چنان كردم .
گفت : بگشا. بگشادم . خود را به سر كوه دیدم كه از آسمان آب بدان كوه ریخته می شد. بدان آب وضو كردیم و آن حضرت بانگ نماز بگفت و در نماز ایستاد. چهل مرد دیدم كه در عقب سر وی نماز می كردند. چون نماز بگزاردم ، گفت : كوه قاف است و اینان اولیا و اصفیااند. از حق تعالی در خواسته اند تا میان من و ایشان ملاقات شود.
پس آن قوم را وداع كردیم و مرا گفت : چشم بر هم نه . چنان كردم . باز كردم . در زندان بغداد بودم . دوستی وی در دل من ثابت شد.
داستان عارفان / کاظم مقدم
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط یاس کبود در 1396/02/02 ساعت 08:18:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |