داستان کوتاه در رابطه با دخانیات

بسم الله الرحمن الرحیم

بهار

نگاهش را به موهای طلایی دخترش دوخته بود و فکر می کرد. دخترک شیرین او از برنامه تلویزیون لذت می برد و هیچ ترسی از آینده نداشت. ولی مادر، گذشته خود را در چهره معصوم دخترش می دید، آن زمان که مانند فرشته، تنها شش بهار از زندگی اش گذشته بود.

آری! بهار شش ساله بود که مادرش در یک شب سرد و تلخ، او را رها کرد و رفت. آن زمان نمی دانست چرا؟ نمی دانست به کدامین علت باید زندگی بی مادر را ادامه دهد. از دعواهای مادر و پدر و کتک هایی که پدر به مادرش می زد، می هراسید، ولی چیزی از علت دعوایشان سر در نمی آورد. تنهایی اش را با عروسکش تقسیم می کرد و دردمندی اش را از گردش دوران با اشک هایش به بیرون می فرستاد. قلب کوچکش تحمل این همه درد را نداشت، دست هایش هنوز برای انجام کار زنانه کوچک بودند. آه که زندگی چه زود روی خشن خود را به نمایاند. چه زود بهار زندگی بهار، به خزان مبدل شد.

- مامان! مامان! پس بابا کی می آید؟

صدای فرشته او را از گذشته به حال آورد. دخترک زیبایش را در آغوش کشید و نوازش کرد.

- می آید عزیزکم! بابا کار دارد، تو بخواب.

- آخر دیشب هم دیر آمد. امروز هم که ندیدمش. دلم برایش تنگ شده است.

مادر بغضش را فروخورد، بغضی که از سال ها پیش همراه اوست. سال های تلخ بی مادری، و چه تلخ تر می شد، هر چه بزرگتر می شد و بیشتر می فهمید چرا دیگر مادر را در کنارش ندارد. هر چه می گذشت، افیون خانمان برانداز زندگی شان، بیشتر رخ می نمود. حالا بهار، علت خزان را خوب می فهمید. اعتیاد نامی بود که همیشه تن او را به لرزه می انداخت، نامی که همیشه از آن هراس داشت و حالا شاید دوباره به او نزدیک شده بود.

- فرشته مامان دیگر باید بخوابی، دختر خوب که تا این موقع نباید بیدار باشد.

مادر در حالی که لبخند بر لب داشت، دخترکش را به اتاق برد و با لالایی غمناکی، او را خواباند. لالایی ای برگرفته از درد و رنج کودکی خود. آه که چقدر دردناک بود. اعتیاد، چنگال خبیثانه خود را بر گلوی پدر می فشرد و دخترک، ناامید از آینده روشن، تنها می نگریست. تنهایی، ترس و رنج، دوستان همیشگی اش شده بودند. سال های گذشت تا فهمید که این افیون، از یک سیگار برخاست و اینچنین خوشبختی شان را به آتش کشید. بزرگ تر که شد، پای درددل مادری نشست که دیگر نتوانست تحمل کند و خود را از عزیزانش جدا کرد. از او می شنید که پدر، پدر خوبش، نه اینچنین بود و نه می خواست که باشد.

پدر، مهندس ساختمان بود؛ با استعداد و پرتلاش. اما امان از حسودان! آنان که خوشبختی خود را در ویران کردن کاخ آرزوهای دیگران می بینند. گرگ هایی در لباس گوسفند که دور پدر را گرفتند و او را از خانواده و سعادت جدا کردند. گرگ ها، با چهره ای خندان او را به خوشی و گردش فراخواندند. دوره اش کردند و خوش بودن او را به سیگار و دود تفسیر کردند و پدر چه ساده لوحانه، آنچه داشت را به فراموشی سپرد. چه نادان بود که نه همسر را دید و نه فرزند را. نه کار خوب را منبع خوشی دانست و نه زندگی اش را زیبا دید. فرق نمی کند که در چه شرایطی باشی، سخت یا آسان؟ خوش یا ناخوش؟ مسخره است که باور کنی کشیدن سیگار و قلیان می تواند تو را به جایی برساند یا دردی دوا کند. ساده لوحانه است باور کنی، دودی که جسمت را به بیماری می کشاند، می تواند تسکین دردهای روحی ات باشد. اگر می خواهی از مشکلات زندگی راحت شوی، راه آن فراموشی نیست. اگر هم می خواهی فراموش کنی، راه آن بیمار کردن خود و آتش زدن زندگی نیست.

مادر بهار، چاره را در رفتن دید، زمانی که یک سیگار به دو سیگار رسید، دو سیگار، سومی را به ارمغان آورد و کم کم جای خود را به مواد داد تا سقوط سرعت گیرد. سقوطی که کار و اعتبار پدر را از او گرفت. او را بیکار و فقیر و درمانده کرد، زندگی اش را باخت، خانه و ماشین را فروخت و اینها همه در دو سال صورت گرفت تا باعث شود صبر مادر نیز به انتها برسد.

بهار حرفها را می شنید، رفتارها را می دید. در قضاوت پدر و مادر، گاه دوستان پدر را مقصر می دانست، گاه خود پدر و گاه مادر را. البته گاهی هم همه را به خاطر سرنوشت شومی که برای او رقم زده اند، سرزنش می کرد. لیکن در خود توانی برای تغییر این وضعیت نمی دید. تنها کاری که از دست او برمی آمد، سوختن و ساختن بود، چشم بستن بر همه اتفاقات و رنجش های آن زمان، تنها تسکین دل پردرد او بود.

حالا بعد از سالها و پس از ازدواج با کامران، گویی تاریخ برای او داشت تکرار می شد. کامران، همسر مهربانش، همچون پدر به سمت رفقایی رفته بود که گرگ های در لباس میش بودند؛ دشمنانی دوست نما که با دوره کردن کامران و دادن سیگار به دست او، سعی در نابودی جوانی و آینده روشن او داشتند.

قلب بهار، پر از درد و آه بود. چگونه باید به همسرش می گفت که دوران تلخ زندگی او با سیگار شروع شد؟! چگونه باید به او می فهماند که دود کوچک سیگار، چه آتش مهیبی به پا می کند؟! آتشی که قطعاً آینده فرشته عزیزشان را خواهد سوزاند. بهار، موهای فرشته را نوازش می داد و با خود می اندیشید. باید کاری می کرد، باید همسرش را نجات می داد. نشستن و سوختن، راه درستی نیست. فرار هم فایده ای جز تباهی آینده فرشته اش، چیز دیگری ندارد. او باید می ماند و تلاش می کرد. باید قصه پر قصه کودکی اش را برای کامران عزیزش بازمی گفت تا او بداند با چه آتشی بازی می کند.

بهار تصمیم گرفت و کاغذ و قلم برداشت. کامران امشب نمی آمد، چون با دوستان در واقع دشمن، به تفریح رفته بودند. پس او وقت برای نوشتن داشت. نوشتن از لحظه های سخت دعوای پدر و مادر، نوشتن از درد سینه مادر، نوشتن از بی خیالی پدر، نوشتن از رنج بزرگی که بر شانه های کودکی نحیف تحمیل شد، نوشتن از آتش شعله ور سیگار، نوشتن از دودی که خوشبتی آنها را به باد داد.

آری! بهار نوشت و نوشت و نوشت. با یادداشتی برای کامران که در فقط چند جمله گفته بود:

کامران عزیزم! زندگی ما با ورود سیگار، پا به دوره جدیدی گذاشته که من قبلاً آن را تجربه کرده ام. دوره ای سخت و دردناک! از تو تقاضا دارم که نوشته هایم را بخوانی؛ چرا که اینها همه دردهای بهار شش ساله ای است که آینده خود را در چهره فرشته اش می بیند. دوستت دارم همسرم.

یادداشت را به آینه جاکفشی چسباند تا مطمئن باشد کامران آن را می بیند و برگه ها را هم روی میز کوچک نزدیک آن گذاشت. سپس به اتاق فرشته رفت تا در کنار دخترکش کمی آرام گیرد.

با صدای اذان صبح از خواب پرید. فرشته چه معصومانه و آرام خوابیده بود. پیشانی دخترکش را بوسید و برخاست تا به ملاقات خداوند برود. از اتاق که بیرون آمد، چشمش به کامران افتاد. روی کاناپه درحالی که نوشته های بهار را در دست داشت نشسته بود؛ و اشک هایی بر گونه اش که نشان از پیروزی بهار در کارزار با سیگار بود. او به کامران نگریست و کامران نیز به بهار! همسرش لبخند زد، لبخندی که به بهار می گفت: قرار نیست دوباره خزان را ببیند.

والسلام

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.