
دلنوشته ای به سردار دلها
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر سردار سلیمانی را ببینم به او می گویم تو که بودی چه بودی در چگونه خانوادهای بزرگ شدی که تمام عمرت را در راه خدا و اسلام گذاشتی هرگز به دنبال اسمو رسم نبودی سردار وقتی رفتی دیگر زمین بوی زندگی نمیدهد هیچ وقت به فکر استراحت نبودی هیچکس تو را نمیشناخت سردار هیچکس خوش به حالت حتی موقع شهادت رفتی زیارت کربلا نجف کاظمین مشهد ای سردار چه بگویم زبانم بند می آید وقتی تو را ببینم فقط می توانم بگویم که بودی همین چه کار کردی به این مقام رسیدی عالم و آدم عاشق تو هستم سردار بعد رفتنت غوغا شد دنیا به هم ریخت ما بعد تو چی کار کنیم خوش به حال اون کارگری جمال زیبای تو را دید خوش به حال فرزندان همیشه آرزویم بود تو را ببینم اما افسوس آرزو به دل ماندم چه بگویم از دل تنگم چه بگویم سردار دعایم کن جان مادرت سخت به دعایت احتیاج دارم حاج قاسم بوسیدن کف پای مادر و بوسیدن دست های پینه بسته پدرت به ماا فهماندی که همه چیز در این دو وجود دارد چه ها به پدر و مادرت گذشت به قول خودت همسایههای مادرت صحبت می کردند مادرت می پرسید قاسمم شهید شده یا نه همیشه دلهره تو را داشت حاج قاسم خدا را به که قسم دادی به دوستان شهید شهادت گوارای وجودت روزی که گفتی ای کاش رهبرم به من انگشتر داده بود به جای درجه ورهبر عزیزم به شما داد و در آخر فقط همین انگشتر از دست تکه تکه شما به جا ماند بدن ارباَ اربایت شبیه بدن علی اکبر محاسن پرخونت شبیه حبیب بن مظاهر شجاعتت به حضرت عباس غریبی ات مثل ارباب بی کفنت حسین بدن سوخته ات و شبانه دفن کردندت مثل مادرم حضرت زهرا خوش به حالت سردار همه چیزت شبیه امامان بود بایدم عاشق ارباب عین ارباب شهید بشه می دانم رفتی نفس تازه کنی برگردی تنها افتخارم اینه که همشهریت هستم و می دانم همشهری هوای همشهری رادارد حاجی جان دوستان شهیدت برای من روسیاه دعاکن دعا کن بتوانم در این راهی که قدم گذاشته ام عاقبت به خیر و سربلند پیروز شوم
دوستدارت عاطفه سادات حسینی
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط یاس کبود در 1399/09/14 ساعت 11:33:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |